روز زایمان
21 اسفند ساعت شش صبح ازخواب بلند شدم، نماز خوندم و برای مامانم و حسین صبحانه حاضر کردم. تا آنها نشغول صبحانه خوردن شدند منم رفتم لباس پوشیدم و با حسین یه چند تا عکس از آخرین روز قلمبگی گرفتیم .خیلی خودمو شاد نشون میدادم اما واقعا لحظات سختی بود، ترس از اینکه نکنه یه وقت بچم مشکل دار باشه و پشیمون شدن از اینکه به حرف دکتر برای سقط گوش ندادم. خلاصه حاضر شدیم ورفتیم بیمارستان. دیگه باید از مامانم و حسینم خداحافظی می کردم،سریع چادر و مانتو رو به مامانم دادم وازشون خداحافطی کردم. حسین رو با تمام وجودم نگاه میکردم، انگار اولین وآخرین باری هست که میبینمش. مامانم با اون کتاب دعای کوچیکش و با اون تسبیح سبز اصلا از ذهنم بیرون...